فکه یعنی رمل و ماسه

  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

القدس لنا ؛ فلسطین

06 فروردین 1404 توسط فکه

بسم الله المنتقم

اشکهایش را پاک می کند، کودک را آرام به آغوش می گیرد تا مبادا از خواب برخیزد؛ در میان ویرانه ها جایی دنج یافته تا فرزندش را برای لحظاتی هم که شده مهمان آسایش بکند. نفس عمیقی می کشد و سر روی خشتهای گلی می گذارد و آرام به خواب می رود. ناگهان دیوار صوتی می شکند و بارانی از بمبهای جانی، ویرانه را به تلی از خاک مبدل می کنند. در میان تاریکی دنبال خردسالش می گردد، اما این بار فرزندش برای همیشه به خواب آسمانی رفته است؛ با دستهایش خاک را زیر و رو می کند و بدن خاموش فرزند را باز به آغوش می کشد و سر به آسمان بلند می کند؛ خدایا آخرین عضو خانواده ام نیز پر گشود، کی نوبت من می شود؟!!!! این صحنه های غزه در تارک وجود فلسطین برای همیشه باقی خواهد ماند. ان شاء الله روزی خواهد آمد که قدسِ زخم خورده سر بلند کند و ببالد به خردسالان و بزرگانی که تا آخرین نفسهایشان برای آزادیش دویدند.
#القدس لنا
#سنصلی فی القدس ان شاءالله

 نظر دهید »

سربند مادری

07 دی 1400 توسط فکه

بسم الله الرئوف 

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد ما احاط به علمک

همه در جنب و جوش هستند؛ یک نفر خوب خودش را نونوار کرده، آن یکی مزه می پراند و رفیقایش را به لحظه ای خنده میهمان می کند، آن سوتر  یکی تسبیح به دست برای خودش اذکار را بالا و پایین می کند، کمی آن طرف تر مردی سپید موی با لیوان های پلاستیکی خط دار سفید، شربت پخش می کند، جوانها عمو یحیی صدایش می زنند؛ ولی این طرفتر پسرک نوجوان با چشمان تیزش همه جا را رصد می کند، انگار به دنبال چیزی می گردد، خوب که تمام زیر و زبر آنجا را از گوشه نگاهش گذراند، به سرعتی برق آسا به سمت یافته ی خود خیز بر می دارد و آن را با نوازشی مادرانه در آغوش می گیرد؛ این رسم تمام سالهای مردان این منطقه است؛ نسبت به سربند مادری غیرت و تعصب دارند و آن را همچون جانشان دوست می دارند؛ نوجوان تازه رهیده از کودکی، با آرامش سربند قرمز مادرم فاطمه است را به پیشانی می بندد و انگار که خیالش از همه عالم تَخت شده، آرام چشمانش را برهم می گذارد تا لَختی به تنش امان بدهد و او را آماده رفتن به ملاقات با مادر بکند. لحظه ای از خوابِ آرام پسر نوجوان در آغوش سربند مادری نگذشته که مهمانهای ناخوانده، گرد و خاک به راه می اندازند و شیران بیشه با غرشی به سمت کفتارها، آن ها را تکه تکه می کنند. آرام آرام آسمان روی سپید خود را به جهان نشان می دهد، گرد و خاک فروکش کرده و جماعت با خیالی آسوده به نماز ایستاده اند, سلام نماز را که می دهند در تقبل الله های پایان نماز چشم ها انگار به دنبال چیزی می گردد، همه از هم پرسشی واحد می پرسند، سید مسعود کجاست؟ پاسخ ها هم واحد است، نمی دانم! اما من می دانم سید مسعود کجاست، سید با سربند مادری، هم اکنون در آغوش مادر برای ابد برای خودش جا باز کرده است؛ مادر که برایت دعا کند، مادر که آغوش برایت بگشاید، با هدیه سربندش تو را به عالم بالا بند می کند و از آنجا رهسپار ملاقات با خدا می شوی. آری سربند مادرم فاطمه است، هدیه خود حضرت مادر است.

 نظر دهید »

کشف حجاب

04 اسفند 1394 توسط فکه

بسم الله الرئوف 

کشف حجاب یکی از دردهایی است که تا بُن استخوانم را می سوزاند؛ دختری که موهای خویش را پریشان کرده و آنچنان با فخر راه می رود، انگار به یک موفقیت دست نایافتنی، دست یافته است، خراشی همچون خراش ناخن برگچ را بر روح جامعه می کشد.

دهانهای وامانده زانوان شلوارها اما حکایتی دیگر است، حکایتی از خلاهای روانی پسران و دختران است که شاید می خواهند با کشیدن شلوار پاره به پایشان، سری در سرا شوند! اما دریغ؛ نمی دانند که خود را ملعبه عام و خاص کرده اند. 

شلوار کوتاه، بلوزی که هر روز بیشتر آب می رود، شالی که آویزان بر گردن مانده، همه از حال کسی خبر می دهند که خود انسانی اش را به پستوی درون رانده و قفلی سنگین بر عقل زده و با خودِ حیوانیش در کوی و برزن این دنیا لجام گیسخته می تازد!

کسی از او بپرسد، به کجا چنین شتابان؟؟

اوراق تاریخ که ورق می خورد، صفحات قطور کتاب زندگی بشر به تندی باد مرا به صفحه ای می کشاند که قلدری به نام رضاخان به زور و دست به چماق می خواست چادر و چارقد از سر زنان این سرزمین بکشد؛

سالها پاسبانهایش دلهره به جان زن ایرانی مسلمان انداختن و منتظرش ماندند که در کوچه پس کوچه ای چادر از سرش بکشند!

زن باحیا و نجیب، با اضطراب و با محافظانی با غیرت از محارمش، مخفیانه گام به کوچه و خیابان می نهاد تا مبادا دست نحس سرباز پهلوی به چادرش برسد.

تاریخ از زنی حکایت می کند که هفت سال درب خانه به روی خود بست و تمام بوی مطبوع دیوارهای کاهگلی شهر را به فراموشی سپرد تا چادرش یعنی بخشی از جانش، از سرش کشیده نشود و وقتی از این دنیا هجرت کرد، امام زمانش بر سرجنازه او حاضر شد و فرمود مثل این زن باشید، ما به دیدنتان می آئیم.

اما امروز را که می نگرم، عده ای غافلِ سر در برف کرده به آسانیِ دریافت پیامی از خراب آباد مجازی، به اختیار سرپوش از سر برمی دارند تا خودی نشان دهند!

امروز به زور چماق رضاخانی چادر از سر نمی کشند، بلکه باچوب نادانی، عقل را به کناری می رانند و با اختیار جاهلانه، خود را متمدن و متجدد نامیده و روسری را لباس دِمُدِه می خوانند و کنارش می نهند.

فریب خوردگانِ پُستهای دروغین نمی دانند که هر قدر برهنه تر شوند، قیمتشان به اندازه ی کالای ارزان دستفروش کنار خیابان تنزل خواهد کرد. خود را بقدری ارزان می فروشند که کم کم کار به جایی خواهد رسید که دیگر مفت هم نخواهند ارزید.

دخترک نوجوان یا بانوی جوانی که خود را به مانکن مغازه ها مبدل کرده و هر روز لباسی را به انتخاب دیگران بر تن می کند، نمی داند که بازیچه کاسبان منفعت طلب این صحنه شده است! کاسبانی که برای سود خودشان حاضرند دختر ایرانی را با پوشاندن هر لباس جِلفی، به ویترین مقاصد کثیفشان مبدل کنند؛ اما حیف؛ بعضی دخترکان با پوشیدن شلواره پاره یا پریشان کردن موهای خود، متوجه نیستن بازیگر فیلمی شده اند که فقط نقش سوخته به آن ها داده اند و بی مزد و مواجب او را اجیر ساخته اند! این کاسبان، وقتی سودشان را از این تظاهر بی حیایی ببرند، دخترک نوجوان و جوان را به کناری گذارده و مانند مهره ی سوخته تمامش می کنند. 

ایکاش دختران بفهمند که به کجا چنین شتابان می روند!

این واقعیت را گذر زمان به آنها نشان خواهد داد، اما افسوس برای زمانی که نوشدارو بعد از مرگ سهراب شود.

 

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فکه یعنی رمل و ماسه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عبادت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس