کشف حجاب
بسم الله الرئوف
کشف حجاب یکی از دردهایی است که تا بُن استخوانم را می سوزاند؛ دختری که موهای خویش را پریشان کرده و آنچنان با فخر راه می رود، انگار به یک موفقیت دست نایافتنی، دست یافته است، خراشی همچون خراش ناخن برگچ را بر روح جامعه می کشد.
دهانهای وامانده زانوان شلوارها اما حکایتی دیگر است، حکایتی از خلاهای روانی پسران و دختران است که شاید می خواهند با کشیدن شلوار پاره به پایشان، سری در سرا شوند! اما دریغ؛ نمی دانند که خود را ملعبه عام و خاص کرده اند.
شلوار کوتاه، بلوزی که هر روز بیشتر آب می رود، شالی که آویزان بر گردن مانده، همه از حال کسی خبر می دهند که خود انسانی اش را به پستوی درون رانده و قفلی سنگین بر عقل زده و با خودِ حیوانیش در کوی و برزن این دنیا لجام گیسخته می تازد!
کسی از او بپرسد، به کجا چنین شتابان؟؟
اوراق تاریخ که ورق می خورد، صفحات قطور کتاب زندگی بشر به تندی باد مرا به صفحه ای می کشاند که قلدری به نام رضاخان به زور و دست به چماق می خواست چادر و چارقد از سر زنان این سرزمین بکشد؛
سالها پاسبانهایش دلهره به جان زن ایرانی مسلمان انداختن و منتظرش ماندند که در کوچه پس کوچه ای چادر از سرش بکشند!
زن باحیا و نجیب، با اضطراب و با محافظانی با غیرت از محارمش، مخفیانه گام به کوچه و خیابان می نهاد تا مبادا دست نحس سرباز پهلوی به چادرش برسد.
تاریخ از زنی حکایت می کند که هفت سال درب خانه به روی خود بست و تمام بوی مطبوع دیوارهای کاهگلی شهر را به فراموشی سپرد تا چادرش یعنی بخشی از جانش، از سرش کشیده نشود و وقتی از این دنیا هجرت کرد، امام زمانش بر سرجنازه او حاضر شد و فرمود مثل این زن باشید، ما به دیدنتان می آئیم.
اما امروز را که می نگرم، عده ای غافلِ سر در برف کرده به آسانیِ دریافت پیامی از خراب آباد مجازی، به اختیار سرپوش از سر برمی دارند تا خودی نشان دهند!
امروز به زور چماق رضاخانی چادر از سر نمی کشند، بلکه باچوب نادانی، عقل را به کناری می رانند و با اختیار جاهلانه، خود را متمدن و متجدد نامیده و روسری را لباس دِمُدِه می خوانند و کنارش می نهند.
فریب خوردگانِ پُستهای دروغین نمی دانند که هر قدر برهنه تر شوند، قیمتشان به اندازه ی کالای ارزان دستفروش کنار خیابان تنزل خواهد کرد. خود را بقدری ارزان می فروشند که کم کم کار به جایی خواهد رسید که دیگر مفت هم نخواهند ارزید.
دخترک نوجوان یا بانوی جوانی که خود را به مانکن مغازه ها مبدل کرده و هر روز لباسی را به انتخاب دیگران بر تن می کند، نمی داند که بازیچه کاسبان منفعت طلب این صحنه شده است! کاسبانی که برای سود خودشان حاضرند دختر ایرانی را با پوشاندن هر لباس جِلفی، به ویترین مقاصد کثیفشان مبدل کنند؛ اما حیف؛ بعضی دخترکان با پوشیدن شلواره پاره یا پریشان کردن موهای خود، متوجه نیستن بازیگر فیلمی شده اند که فقط نقش سوخته به آن ها داده اند و بی مزد و مواجب او را اجیر ساخته اند! این کاسبان، وقتی سودشان را از این تظاهر بی حیایی ببرند، دخترک نوجوان و جوان را به کناری گذارده و مانند مهره ی سوخته تمامش می کنند.
ایکاش دختران بفهمند که به کجا چنین شتابان می روند!
این واقعیت را گذر زمان به آنها نشان خواهد داد، اما افسوس برای زمانی که نوشدارو بعد از مرگ سهراب شود.