سربند مادری
بسم الله الرئوف
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
همه در جنب و جوش هستند؛ یک نفر خوب خودش را نونوار کرده، آن یکی مزه می پراند و رفیقایش را به لحظه ای خنده میهمان می کند، آن سوتر یکی تسبیح به دست برای خودش اذکار را بالا و پایین می کند، کمی آن طرف تر مردی سپید موی با لیوان های پلاستیکی خط دار سفید، شربت پخش می کند، جوانها عمو یحیی صدایش می زنند؛ ولی این طرفتر پسرک نوجوان با چشمان تیزش همه جا را رصد می کند، انگار به دنبال چیزی می گردد، خوب که تمام زیر و زبر آنجا را از گوشه نگاهش گذراند، به سرعتی برق آسا به سمت یافته ی خود خیز بر می دارد و آن را با نوازشی مادرانه در آغوش می گیرد؛ این رسم تمام سالهای مردان این منطقه است؛ نسبت به سربند مادری غیرت و تعصب دارند و آن را همچون جانشان دوست می دارند؛ نوجوان تازه رهیده از کودکی، با آرامش سربند قرمز مادرم فاطمه است را به پیشانی می بندد و انگار که خیالش از همه عالم تَخت شده، آرام چشمانش را برهم می گذارد تا لَختی به تنش امان بدهد و او را آماده رفتن به ملاقات با مادر بکند. لحظه ای از خوابِ آرام پسر نوجوان در آغوش سربند مادری نگذشته که مهمانهای ناخوانده، گرد و خاک به راه می اندازند و شیران بیشه با غرشی به سمت کفتارها، آن ها را تکه تکه می کنند. آرام آرام آسمان روی سپید خود را به جهان نشان می دهد، گرد و خاک فروکش کرده و جماعت با خیالی آسوده به نماز ایستاده اند, سلام نماز را که می دهند در تقبل الله های پایان نماز چشم ها انگار به دنبال چیزی می گردد، همه از هم پرسشی واحد می پرسند، سید مسعود کجاست؟ پاسخ ها هم واحد است، نمی دانم! اما من می دانم سید مسعود کجاست، سید با سربند مادری، هم اکنون در آغوش مادر برای ابد برای خودش جا باز کرده است؛ مادر که برایت دعا کند، مادر که آغوش برایت بگشاید، با هدیه سربندش تو را به عالم بالا بند می کند و از آنجا رهسپار ملاقات با خدا می شوی. آری سربند مادرم فاطمه است، هدیه خود حضرت مادر است.